آسم

منیژه عارفی
arefi_man@yahoo.com

تابستان گذشته آمدم به این خانه، خانه ای ییلاقی توی دل کوه.راستش از این که به خاطر تنگی نفس مجبور شدم به تجویز دکتر بیایم یک جای خوش آب و هوا خوشحال بودم.از دود و دم شهر خلاص شده بودم. جای قشنگی بود، دو سه تا خانه ی ویلایی دو طبقه درست توی دل کوه. صاحبخانه ام آشنای یکی از دوستانم بود. خانه ی من طبقه ی دوم بود. هوا عالی و پر از اکسیژن خالص بود. بیشتر اوقات می رفتم توی تراس و ریه هایم را از هوای تازه پر می کردم، انگار می خواستم تلافی همه ی نفس های نصفه نیمه کشیده ام را دربیاورم. از همان وقت مگی را دیدم. توی ویلای بغلی که وسط یک باغ بزرگ بود، چسبیده به کوه. از همان روز اول که صندلی ام را گذاشتم توی تراس دیدمش. داشت پیرمردی را توی باغ راه می برد. پیرمرد دستش را روی شانه ی دخترک گذاشته بود. مگی تند تند باهاش حرف می زد. گاهی هم نگاهش می کرد و می خندید. اما پیرمرد اصلا نگاهش نمی کرد. حرفی هم نمی زد حتی یک کلمه. اما انگار برای مگی مهم نبود.
هر روز صبح سبد چوبی اش را برمی داشت و می رفت خرید. وقتی برمی گشت یکراست می رفت توی خانه و تا عصر ازش خبری نبود. عصرها پیرمرده را می آورد توی باغ و می نشاندش روی تاب وسط باغ. یواش یواش هلش می داد و برایش کتاب می خواند. گاهی هم با هیجان می گفت: چه جالب! مگه نه؟ اما پیرمرد جوابش را نمی داد. مگی برایش گل می چید. گونه اش را می بوسید. حتی برایش می رقصید. وقتی می چرخید موهای مسی رنگش که تا شانه اش می رسید زیر نور غروب آفتاب برق عجیبی داشت. مگی پر از شور و انرژی بود. ولی پیرمرد تو خودش بود. گاهی فکر می کردم حتما به خاطر ابروهای پرپشت و سفیدش است که روی چشم هایش سایه انداخته و نمی گذارد مگی را ببیند. همیشه صاف روی تاب می نشست و به روبرو خیره می شد تا خوابش ببرد. وقتی بیدار می شد می گفت: ماگی، ماگی. دخترک هم فوری می رفت، دستش را می گرفت و مثل یک بچه تاتی تاتی کنان می بردش تو.
یک بار به صاحبخانه ام گفتم: این یارو چقدر بداخلاقه؟ گفت: کی؟ گفتم: همین پیرمرد همسایه. پدربزرگ ماگی. صاحبخانه ام خندید و گفت: مگی را می گویی؟ گفتم: مگی یا ماگی؟! صاحبخانه ام کبریتش را خاموش کرد و پکی به پیپش زد و گفت: مگی نوه اش نیست. پرستارش است. سرکیسیان اصلا ازدواج نکرده که بچه و نوه داشته باشد. بعد خیلی آهسته طوری که انگار فکر می کرد پیرمرده با تفنگ پشت در ایستاده گفت: پول به جانش بنده. جواهرفروشی داشته. وضعش توپه. ولی دلش نمی آید یک قِران خرج کند. حالا هم که خانه نشین شده و این طفلک ازش نگهداری می کند. دود پرید توی گلویش و میان سرفه گفت: دختر نازنینیه.
از حرفهایش فهمیدم که هیچ کس نمی داند خانواده و کس و کار مگی کیه. اصلا کسی را دارد یا نه. ولی محبتش به سرکسیان طوری بود که آدم فکر می کرد پدربزرگش است.
یک روز توی تراس داشتم کتاب می خواندم که مگی آمد توی باغ و شروع کرد به آب دادن گل ها و درختها. زیر لب برای خودش آواز می خواند. من زیرچشمی نگاهش می کردم. چند دقیقه که گذشت انگشتش را گذاشت روی سوراخ شلنگ و آن را گرفت بالای سرش. قطره های آب پخش شد توی هوا. جیغ کوچکی کشید. بعد یکهو شلنگ را به اطراف چرخاند و حسابی خیسم کرد. فوری کتابم را بستم و گفتم: واااای! مگی سرش را بالا کرد. انگار تازه متوجه ی من شد و دستپاچه گفت: ای وای! خیست کردم. ببخشید. گفتم: مهم نیست. جلوتر آمد و گفت: سلام. تازه آمدی اینجا؟ سر تکان دادم. گفت: چه خوب. اینجا آدم دلش می گیرد. هیچکی نیست آدم باهاش حرف بزند. گفتم: تو دوستی، آشنایی، کسی نداری؟ با انگشت اشاره ای به خانه کرد و گفت: چرا. ولی راستش ژرژ خوشش نمی آید کسی اینجا بیاید. بلند شدم و کتاب را روی صندلی گذاشتم. پرسیدم: ژرژ؟
- اوهوم. اسمش ژرژه. قشنگه نه؟ آدم لباش غنچه می شود. ژ…ُر…ژ. و لبهای صورتی اش درست مثل غنچه شد.
خندیدم و گفتم: اسم تو هم قشنگه. مگی. مارگریت. دستش را توی هوا تکان داد و گفت: نه، اسمم ماگنولیاست. ولی از بچگی بهم می گفتند مگی. البته ژرژ به خاطر لهجه اش می گوید: ماگی. بعد با لحن سرکیسان چند بار اسم خودش را تکرار کرد و دور خودش چرخید: ماگی، ماگی…
آن قدر چرخید تا سرش گیج رفت و ایستاد. روی نرده ها دولا شدم و آهسته پرسیدم: ببینم مگی. سختت نیست. منظورم اینه که… آخه این ژرژ خیلی بداخلاقه.
خم شد و دو تا گوجه فرنگی درشت از بوته چید و یکی اش را پرت کرد به طرفم. یک قدم رفتم عقب تا بتوانم بگیرمش. گفت: ظاهرش این طوریه. ولی خوش قلبه. من دوستش دارم. مثل … پدربزرگم. وقتی این ها را می گفت سرش را پایین انداخت و به گوجه فرنگی توی دستش خیره شد. احساس کردم نمی خواهد بفهمم دروغ می گوید. تا خواستم بپرسم پدر و مادرش کجا هستند و چرا از این پیرمرد بداخلاق پرستاری می کند صدای ژرژ بلند شد: ماگی ماگی.
قبل از این که بتوانم حرفی بزنم آخرین تکه ی گوجه فرنگی را توی دهانش گذاشت و گفت: باید بروم وگرنه عصبانی می شود. موقع رفتن با دستش یک بوسه برایم فرستاد.
چند بار دیگر هم با هم حرف زدیم البته خیلی کم. تا می خواستیم حرف بزنیم پیرمرد صداش می کرد. او هم فوری می رفت.
تابستان که تمام شد کمتر پیرمرد را می آوردش توی حیاط. خودش را هم کم می دیدم. یکی دوبار که دیدمش شادابی همیشگی اش را نداشت. وقتی علتش را ازش پرسیدم دست کوچک سفیدش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و گفت: نفسم می گیرد. گفتم: این جا که هوا خیلی خوبه. حرفی نزد و رفت.
یادم است آخرین باری که توی حیاط دیدمشان پیرمرده ساکت روی تاب نشسته بود، مثل همیشه. مگی دستهایش را توی جیب سارافون مخملش کرده بود و کنار تاب ایستاده بود؛ نه حرفی می زد، نه می خندید.
یک شب اواخر پاییز تازه خوابم برده بود که صدایی شنیدم، صدای خش خش راه رفتن کسی روی برگهای خشک بود. بلند شدم. آهسته در را باز کردم و رفتم توی تراس. توی باغ سرکیسیان تاریک بود. صدای پچ پچ می آمد. نفسم را حبس کردم و خوب گوش دادم. صدای مگی بود. انگار با یک مرد حرف می زد. بعد از چند دقیقه در را بست. دور و بر را نگاه کرد و سریع توی خانه رفت.
زمستان کمتر می رفتم بیرون. هوای سرد برایم خوب نبود. همه جا سفید شده بود و فقط گاهی موهای خوشرنگ مگی یکنواختی این سفیدی را می شکست.
آخرهای بهار بود. تازه از بیرون آمده بودم. با کتابی که همان روز خریده بودم و یک لیوان چای رفتم توی تراس. لامپ روشن نکردم. روی صندلی ای ننونی ام نشستم. خیلی زود از خستگی خوابم برد. نمی دانم چقدر گذشت که با صدایی از خواب پریدم. شب از نیمه گذشته بود. از میان صدای جیرجیرک های باغ صدای دیگری هم شنیده می شد. انگار زمین را می کندند. صدا از خانه ی سرکیسیان می آمد. بلند شدم و آهسته جلو رفتم. خیلی تاریک بود. چیزی دیده نمی شد. گوش دادم. صدای کشیده شدن بیل روی خاک بود. اول فکر کردم دزد است. خواستم داد بزنم ولی ترسیدم. خواستم صاحبخانه ام را صدا بزنم یادم آمد رفته سفر. نفسم بند آمده بود. تکیه دادم به دیوار تراس. نمی دانستم چه کار کنم. بعد احساس کردم چیزی را روی زمین می کشند، یک چیز سنگین. گیج شده بودم. یکهو توی نوری کمرنگ،سایه ای دیدم. نباید معطل می کردم. باید داد می زدم و کمک می خواستم. اما یک لحظه کنار درخت بید باغ یک رنگ آشنا دیدم، همان برق مسی خوشرنگ. خودش بود. نشستم و از لای نرده ها تماشا کردم.
یک ماه بعد چمدانم را بستم. حالم بهتر شده بود و باید برمی گشتم. برای خداحافظی رفتم در خانه ی سرکیسیان. در زدم. کسی در را باز نکرد. در تمام یک ماه گذشته هم کسی صدا نکرده بود: ماگی، ماگی.
آن شب آخرین باری بود که چشم های میشی مگی را دیدم.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34353< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي